سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

شعر

 

تَنگ غروب


تَنگ غروب از سنگ، بابا نان در آورد

آن را برای کودکان لاغر آورد

مادر برای بار پنجم دَرد کرد وُ

رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد

گفتن « دختر نان خور است » و گفت مادر

« ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد »

تنگ غروب آمد پدر، با سنگ، دَر زد

یک عده هم مهمان برای مادر آورد

مردی غریبه با زنانی چادری که

مهمان ما بودند را، پشت در آورد

مرد غریبه چای خورد و مهربان شد

هی رفت و آمد، هدیه ای آخر سر، آورد

من بچه بودم، وقت بازی کردنم بود

جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟

تَنگ غروب از سنگ، بابا نان در آورد

آن را برای کودکان دیگر آورد

مادر برای بار آخر درد کرد وُ

رفت و نیامد، باز اما دختر آورد....

 

 

 

 

شاعر: مریم آریان

منبع : کتاب دادخواست ص 23

 

 





برچسب ها : جملات ناب  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 945
    بازدید دیروز : 20
    کل بازدید : 922700
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/4    ساعت : 11:10 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات